دختران زردکوه

اجتماعی . اموزشی

دختران زردکوه

اجتماعی . اموزشی

دستم را بگیر

دستم را بگیر!
همین دست
برایت ترانه عاشقانه نوشته؛
همین دست سوخته
در حسرت لمس دست های تو؛
همین دست 
پاک کرده اشک هایی را
که در نبودت به گونه دویدند...


این دست 
بوی ترکه های کلاس سوم را می دهد هنوز؛
این دست پینه بسته
از نوشتن مداوم نام تو...


دستم را بگیر
و از خیابان زنده‌گی

بگذران مرا...

 

"یغما گلرویی"

کتابهایم را بر هم می نهم

کتاب‌هایم را بر هم می نهم

تا از آنها تخت‌گاهی بیافرینم

و در این پست آباد، بر آن بایستم

تا تو

ـتنها تو!ـ

مرا ببینی!

ور نه شعر

جز خودزنی نامتناهی تازیانه نیست

در محکمه ای که قاضی و محکوم هر دو منم

و پُتککِ حکمم را

جز به مجازات خویش

بر میز نمی کوفم!

کتاب‌هایم را بر هم می نهم

تا بر تخت‌گاه خودساخته ام بایستم

و تو را

در مهتابی بالادست

بوسه ای بفرستم!

 

"یغما گلرویی"

دوست دارم که یک شبه .....


دوست دارم که یک شبه

شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بیایی،
مرا نشناسی،
ولی دستم را بگیری و

از ازدحام خیابان عبورم دهی!


حالا می روم که بخوابم!خدا را چه دیده ای!شاید فردا
به هیئت پیرمردی برخواستم!تو هم از فردا،
دست تمام پیرمردان وامانده در کنار خیابان را بگیر!دلواپس نباش!آشنایی نخواهم داد!قول می دهم آنقدر پیر شده باشم،
که از نگاه کردن به چشم هایم نیز،
مرا نشناسی!شب بخیر!

 

"یغما گلرویی"

 

چشمهای تو آبی نیست

چشم های تو آبی نیست
وگرنه حتما
در آنها غرق می شدم
سیاه نیست
وگرنه حتما درآنها
به خواب می رفتم
سبز نیست
وگرنه حتما در آنها گم می شدم
اما
نه دوست دارم غرق شوم
نه به خواب بروم
نه گم شوم
من دوست دارم
هر صبح
قله ای تازه از چشم هایت را
فتح کنم
و هر غروب
جرعه ای از آنها بنوشم
بانوی چشم قهوه ای من..!

"محسن حسینخانی"