دختران زردکوه

اجتماعی . اموزشی

دختران زردکوه

اجتماعی . اموزشی

بیا به غار برگردیم !

به اندازه ی آگهی‌های نیازمندی همشهری،

به بلندای نوارقلب‌های پدربزرگ،

به تعداد مین‌های مدفون در خاک زمین

دوستت می دارم

و از یاد نمی‌برم

سفره‌های شرمنده‌ی شهر را

با دوست داشتن تو!

 

نمی‌خواهم خواستنت

چشم‌بندی شود بر چشم هایم

برای ندیدن پلاسیدگی جهان...

از آغوشت پناهگاهی نمی‌سازم

برای گریز از تماشای تاول شهر

که ورم می‌کند آرام آرام

در احاطه‌ی دیوارهایی

که خواب شعار و شبنامه می‌بینند.

نمی‌گذارم بوسه‌ات

قفلی شود بر لب‌هایم

به زندانی کردن فریادها و سرودها...

 

تو را انسانی برابر می‌خواهم

در کنار خود،

نه لیلی‌ای که مجنون‌وار او را

به آشپزخانه بپوسانم

و خلاصه‌اش کنم

در ماشین لباس‌شویی و دیگ زودپز!

 

تو را تمام زنان جهان می‌خواهم

و تمام زنان جهان را آزاد.

 

"یغما گلرویی"

تورا تمام زنان جهان میخواهم

به اندازه ی آگهی‌های نیازمندی همشهری،

به بلندای نوارقلب‌های پدربزرگ،

به تعداد مین‌های مدفون در خاک زمین

دوستت می دارم

و از یاد نمی‌برم

سفره‌های شرمنده‌ی شهر را

با دوست داشتن تو!

 

نمی‌خواهم خواستنت

چشم‌بندی شود بر چشم هایم

برای ندیدن پلاسیدگی جهان...

از آغوشت پناهگاهی نمی‌سازم

برای گریز از تماشای تاول شهر

که ورم می‌کند آرام آرام

در احاطه‌ی دیوارهایی

که خواب شعار و شبنامه می‌بینند.

نمی‌گذارم بوسه‌ات

قفلی شود بر لب‌هایم

به زندانی کردن فریادها و سرودها...

 

تو را انسانی برابر می‌خواهم

در کنار خود،

نه لیلی‌ای که مجنون‌وار او را

به آشپزخانه بپوسانم

و خلاصه‌اش کنم

در ماشین لباس‌شویی و دیگ زودپز!

 

تو را تمام زنان جهان می‌خواهم

و تمام زنان جهان را آزاد.

 

"یغما گلرویی"

چرا از یادت نمیبرم ؟!!!!!!!!!!!!!

کنده می‌شود از جا
هواپیما
مانندِ دلِ من
هنگام دیدن مهمان‌داری
که عجیب شبیه توست

مهمان‌دار می‌شدی اگر،
مسافران از تماشایت دل نمی‌کندند و

خلبان حتا
درِ کابین خود را نمی‌بست
تا هر از گاهی ببیندت
وقتی با لب‌خند
زیر سرِ پیرمردی خفته، بالشت می‌گذاشتی
همه لیوانی آب از تو می‌خواستند
و می‌دانستند
گرفتن آبِ طلب کرده هم از دست تو
مُراد است.

چرا از یادت نمی‌برم؟
چرا تو از پس هر چیزی سرک می‌کشی؟
چرا نمی‌توانم بی‌دغدغه باشم،
مانندِ مسافری که شانه به شانه‌ام خرناس می‌کشد؟
...

در دوهزار پایی کنار توام
حتا وقتی همان مهمان‌دار
با لب‌خند می‌پرسد:
«ـ چای یا قهوه؟»
و من
با خاطره‌ی چشمانت
قهوه‌ی تلخ می‌نوشم.


"یغما گلرویی"

(هواپیمای تهران-رم ، اسفند 1389)

طعم عسل

در باران که به خانه برمی‌گردی،
از صاعقه‌ها نترس!آن‌ها صاعقه نیستند
فلاش‌های دوربینِ خداوندند
که دائم در حال عکس گرفتن از توست!
فردا که از خانه بیرون بیایی
باران بند آمده است
و تصویرت در چال‌آب‌های کوچکِ خیابان
انعکاسِ تاج محل را 
در حوضِ مرمرش کم‌رنگ می‌کند...
تو عابری عادی 
در خیابان پاییز نیستی!فرشته‌ای هستی که بال‌هایش را
پشتِ مانتویی سیاه پنهان می‌کند
و مقنعه‌اش معبدِ اینکاست
که خورشید را در خود دارد!
تعجبی ندارد اگر عابران دیگر 
این همه را نمی‌بینند،
طعمِ عسل را باید از زنبور کارگری پرسید
که برای به دوش کشیدن شهد
کیلومترها راه را
از گلی به گلی پر زده باشد...
من زنبورِ کندویی بودم
که تو را
از آن دزدیدند!
"یغما گلرویی"

به احترام نگاهت

نگار من پشت میزِ کافه‌ای

در حال خواندن شعری بوده‌ام

و تو در آن سوی میز،

سر بر دستانت گذاشته گوش می‌کرده‌ای...

شِکر کدام شعر عاشقانه را به فنجانت بریزم،

که جور دربیاید با چای چشم های تو؟

معنای پنهان شده در گات‌های زرتشت

که زاینده‌رود از شانه‌ات می‌گذرد!

 تنها تو می‌توانی بزرگترین آرزوی مرا

در عکسی به کوچکیِ یک قوطی کبریت

خلاصه کنی!


وقتی گونه‌ات را بر ساعدت تکیه می‌دهی

باران از راست به چپ می‌بارد،

خورشید از چپ به راست طلوع می‌کند

و خطِ فارسی از پایین به بالا نوشته می‌شود...

و من گم می‌کنم دستِ چپ و راستم را

وقتی تو -در عکسی حتا -

کهرباهای دوگانه‌ی چشمانت را به من می‌دوزی!


می‌توانم به احترامِ نگاهت

نظمِ جهان را به هم بزنم!

بنویسم!

بالا

به

پایین

از

را

فارسی

می‌توانم

 

می‌توانم باران را وادار کنم افقی ببارد

و به خورشید فرمان دهم از چپ به راست طلوع کند

تا تو دوباره همه چیز را عادی ببینی!

همه چیز را به جز من

که دیوانه‌وار

در حال زیر و رو کردن جهانم برای تو

و هرگز به چشمت نمی‌آیم!

 

"یغما گلرویی"